فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

شام دو نفره

امروز رفتم خونه ي مامانمينا شوهر جان ميخواست بعد از اين همه كار و نبود در خانه امشب من رو ببره روستاي كن كه شاتوت و زغال اخته و گردو بخوريم عصري مامانم گفت كه ما داريم ميريم خونه ي مامان بزرگينا منم گفتم آخ جون ما هم مياييم خلاصه اينكه مامانمينا رفتن خونه ي مامانبزرگينا و نقلي رو هم بردن من و شوهر جان هم به جاي كن رفتيم يه رستوران پيش خونمون و يه شام دونفره خورديم و بعدش رفتيم خونه ي مامان بزرگم به من خييييلي خوش گذشت ولي شوهر جان هر دو دقيقه يه بار ميگفت واي دخترم كو؟؟ كاش مي آورديمش آدم بدون بچش كه جايي نميره!!!! دلش تنگ شده بود ديگه... ولي من دوست داشتم چون ياد دوران نامزديم مي افتاد   خدارو شكر&nb...
30 مرداد 1393

آفرييييين...

ديروز متوجه يه چيزي شدم وقتي به فاطمه يكتا ميگم آفرين شروع به دست زدن ميكنه بچه ها واقعا دنياي جالبي دارن امشب فاطمه يكتا رو با به قاشق مربا خوري كلييي سرگرم كردم اولش براش باقاشقه نمايش اجرا كردم كه كلي ميخنديد و كيف ميكرد بعدش هم ميزدم نُك قاشق ميپريد هوا نقلي هم قش قش ميخنديد دندون بالايي سمت چپش هم دراومد  كه چهارمين دندون نقلي خانوممه امروز با ستاره و ساجده كه هر دوشون به فاصله ي يك روز بچه دار شدن صحبت كردم و ني نيدار شدنشون رو تبريك گفتم واي ياد روزاي اول به دنيا اومدن بچه افتادم كه واقعا سخخخخخته البته ناشكري نميكنم نقلي خانوم يه عروسك آروم و مهربون بود كه فقط شير ميخورد و ميخوابيد ولي خب من تا حالا همچين مسئول...
29 مرداد 1393

عروسي...

بالاخره  به عروسيه پسر عموي شوهر جان رفتيم پنج شنبه ساعت هشت ونيم راه افتاديم اونم با اتوبوس  نقليه نازم تو راه يه فرشته ي آروم و مهربون بود كه هيچي نگفت  گذاشته بودمش تو كريرش جلوي پاي خودم و شوهر جان و اتوبوس انقدر تاااريك بود كه اصلا نميديدمش و نميدونستم كه خوابه يا بيداره كه بهو يه صدا شنيدم كه ميگه مامان عزييييييييزم صدام ميكرد تو اون تاريكي منم سريع از تو جاش بلندش كردم  شير ميخواست و بعدش هم تا خود اصفهان خوابيد عروسي هم خدارو شكر خوب بود و خوش گذشت و فاطمه يكتا هم اولش يكم سر و صدا و شلوغي براش عجيب بود ولي بعد نيم ساعت راه افتاد و شروع كرد به دست زدن و ناي ناي كردن وبوس فرستادن  و شاد...
26 مرداد 1393

دااايي وآله

روزهاي  پر كار شوهر جان يكي پس از ديگري ميگذرن و من خيييلي كم ميبينمش ديروز رفته بودم خونه ي مامانينا شب هم عمو اينا و عمم از اهواز اومدن ديدنمون خيييلي خوب و بود از ديدنشون واقعا شاد شدم فردا شب عروسيع نويده و ما هنوز تهرانيم پدر شوهر جان زنگ زده بودو ميكفت كه مائده و فاطمه يكتا بيان يه هفته اصفهان بمونن خودم اخر هفته ميارمشون كه شوهر جان گفت يعني من يه هفته دخترم ر رو نبينم نميشه كه دلم براش تنگ ميشه كه مادر شوهر جان گفته بود ما هم خييلي وقته دخترمون رو نديديمااااااا( منظورش نقلي بود )  نقلي خانوم نازم از ديروز همش ميگه دايي دايي و فكر كنم به محمد مهدي داداشه گلم ميگه دايي دو بار هم امروز به خواهر فا...
23 مرداد 1393

بابا رو بوس كن

ديروز توي پذيرايي نشسته بوديم و تلويزيون نگاه ميكرديم و نقلي نازم هم مثل هميشه آويزون باباش بودو باهاش بازي ميكرد كه من بهش گفتم بابا رو بوس كن و انتظار داشتم مثل هميشه بره و لپ شوهر جان رو ببوسه ولي در كمال ناباوري نقلي خانوم كف دستش رو بوسيد و بعد دستش رو به طرف باباش دراز كرد و براش بوس فرستاد من دقيقا همينجوري بودم من: كي بوس فرستادن رو به اين ياد داده؟؟؟؟؟؟ شوهر جان:نميدونم خيييلي وقت پيشا من سعي كردم يادش بدم ولي مثل اسفنج نگام ميكرد و هيچ كاري نميكرد وقتي نقلي ديد كه ما انقدر داريم ذوووق ميكنيم تا آخر شب همينجوري دو دستي و يه دستي براموون بوس ميفرستاد و خوشبختانه موفق شدم فيلمش هم بگيرم هر روز يه كار بامزه ياد م...
19 مرداد 1393

دندونك بالايي

نقلي خانوم دو دندونيم سه دندوني شد امروز دندون بالاي سمت راست هم در اومد فردا صبح مامانينا ميرن شمال با خاله و مامان بزرگ و فاطمه اينا اين گريه زاريا مال اينه كه ما باهاشون نميريم با اينكه برامون جا گرفتن ولي شوهر جان خييييييييييلي سرش شلوغه و كار داره از طرفي دلم براي شوهر جان ميسوزه كه وقت سر خاروندن هم نداره و همه كاراش افتادن سر هم و ميخوام تو اين مراحل حساس زندگيش پشتيبانش باشم  احساس يه زن نمونه و فداكار رو دارم از طرفي هم خب بالاخره دلم ميخواست با مامانمينا برم مسافرت شوهر جان انقدر كار داره كه پيشنهاد داد حتي آخر هفته براي عروسيه پسر عموش كه اصفهانه نريم اينجا بود كه شدت كمبود وقتش رو درك كردم...
16 مرداد 1393

شيرين ترين دختر دنيا

 فاطمه يكتا واسه من شيرين ترين دختر دنياست خييييلي بامزه شده با اون دو تا دندونش امروز سوار بر ماشينش كه خاله فيروزه كادوي تولدش بهش داده و وسيله ي حمل و نقلش تو خونست شده بود كه من بهش گفتم بوق بزن مامان بوق بزن منظورم بوق روي فرمون  بودكه با دستاي كوچيكش ميزنه روش و كيف ميكنه بعد ديدم با دهن كوچيكش ميخنده و ميگه بيب بيب بيب واااااي خودش صداي بوق در مي آورد انقدر بامزه بود كه من داشتم خودم رو ريز ريز ميكردمو انقدر جيغ زدم كه بچم مات و مبهوت مونده بود من رو نگاه ميكرد  هر وقت چايي ميارم انگشتم رو ميذارم روي لبه ي ليوان و ميگم اووففه اوووفه مثلا  ميخوام بهش ياد بدم كه چايي  داغه و نبايد بهش دست...
13 مرداد 1393

واكسن يك سالگي

تمام ترس و وحشتم از يك سالكي نقلي خانومم فقط به خاطر واكسنش بود واي خداي من دوباره واكسن چه قدر زود شش ماه تموم شد با اينكه نقلي نسبت يه واكسناش هيچ واكنش بدي نشون نميداد ولي خب من مامان لوسي ام ديگه خلاصه شنبه صبح و وقت واكسن يك سالگي فاطمه يكتا فرا رسيد و ما با ترس و وحشت رفتيم بهداشت اول قد و وزنش رو گرفت و گفت كه همه چيزش عالي و روي نموداره  كارمند بهداشت اولش اصلا اعصاب نداشت و كم حوصله بود و با بي حوصلگي نقلي رو ازمون گرفت و گذاشتش رو ترازو كه همون موقع دختر خوش اخلاقم سرش رو كج كرد و تو صورتش لبخند زد و خانومه بي اختيار گفت واااااي عزيييزم و بعدش هم تا آخرش خوش اخلاق شد و خلقش وا شد شوهر جان نقلي رو بغل...
12 مرداد 1393

تعطيلي هاي عيد فطر

فرداي تولد نقلي جونم با خانواده ي شوهر جان ساعت يازده صبح به سمت بندر انزلي حركت كرديم و اينگونه بود كه آزمون صبر و استقامت ما آغاز شد از سر كوچمون ترافيك بود تااااااااااااااا خود شمال پدرمون دراومدااااااا بيست و هفت كيلومتر رو توي هفت ساعت رفتيم يعني ساعت شش  عصر هنوز به كرج نرسيده بوديم و مسئله اينجا بود  كه همچنان مصمم بوديم كه بريم و همينطور به راه ادامه داديم راهي كه هيچ حركتي توش نبودو تقريبا ماشين وايساده  بود ساعت دوازده شب بود و ما به ترافيك جاده ي منجيل رسيديم  وحشتناك بود حتي كنار خيابون جا نبود بزنيم كنار و بخوابيم شوهر جان بنده خدا پشت فرمون ميخوابيد وهر نيم ساعتي كه ماشين  يه م...
12 مرداد 1393

تولد یک سالگیه نقلی

  بالاخره تولد یک سالگیه نقلی که از قبل از تولدش داشتم براش نقشه میکشیدم فرا رسید روز شنبه از فرط خستگیه مهمونیه جمعه نمیتونستم از جام جم بخور تمام تنم درد میکرد شبش هم خونه ی دوست محمد امین افطاری دعوت بودیم ومن انقدر فکرم مشغول تولد بود و خسته بودم که مثل منگا تو مهمونی نشسته بودم وهیچی نمیگفتم اخرش هم از خانوم دوستش تقاضا کردم که بریم تو اتاق که من بتونم دراز بکشم آخر شب هم که رسیدیم خونه زنگ زدم به مامان جونم و نیاز به کمکم رو اعلام کردم روز یکشنبه مامان جونم با طاها نفس و محمد مهدی گلم اومدن خونمون و بعد ظهر هم خاله فیروزه و معصومه از راه رسیدن و همه و همه دست به کار شدن و کمک کردن صد تا بادکنک باد کردیم و کلی چی...
9 مرداد 1393